سبزه قبا
عید شما مبارک. خدمتتان عارضم که شب عیدی خواب دیدم قیامت شده است.
هرقومی را داخل چالهای عظیم انداخته و بر سرهر چاله نگهبانانی گرز به دست گمارده بودند الا چاله ی ایرانیان.
خود را به عبید زاکانی رساندم و پرسیدم: «عبید این چه حکایت است که بر ما اعتماد کرده نگهبان نگماردهاند؟»
گفت: «میدانند که به خود چنان مشغول شویم که ندانیم در چاهیم یا چاله.»
خواستم بپرسم: «اگر باشد در میان ما کسی که بداند و عزم بالا رفتن کند...»
نپرسیده گفت: گر کسی از ما، فیلش یاد هندوستان کند
خود بهتر ازهر نگهبانی لنگش کشیم و به تهِ چاله باز گردانیم.
زندگی شاید خیابان دراز است که هر روز مردی با بیل از آن می گذرد مردی که شاید زیر لباسش چماقی طولانی دارد و شاید پرچمی را آتش می زند
۱۲ فروردین، ۱۳۸۹
خاطره ارسالی از عبید زاکانی
برچسبها:
ایران، عبید زاکانی
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
دنبال کننده ها
درباره من

- دخو
- زندگی شاید خیابان دراز است که هر روز مردی با بیل از آن می گذرد مردی که شاید زیر لباسش چماقی طولانی دارد و شاید پرچمی را آتش می زند
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر