زندگی شاید خیابان دراز است که هر روز مردی با بیل از آن می گذرد مردی که شاید زیر لباسش چماقی طولانی دارد و شاید پرچمی را آتش می زند

۱۸ مرداد، ۱۳۸۸

از ابراهیم نبوی چگونه اعتراف گرفتند؟

استادم، ابراهیم نبوی

گفتن تمام آنچه بر من رفت و رفتاری که در زندان کردم، نه ممکن است و نه لازم. روحم از گفتن آن آزرده می شود و از سوی دیگر ممکن است گفتن تمام حقیقت (که شاید هرگز نگویم) بیشتر از اینکه مفید باشد، وقت گیر و بی نتیجه باشد، اگر از خواندن نامه های بچه هایی مثل امید معماریان و روزبه امیرابراهیمی احساس ناراحتی وحشتناکی نمی کردم و به یاد روزهایی شبیه به همین که به سر من آمد نمی افتادم، هرگز اینها را نمی گفتم.

به امید معماریان می گوئیم که این روزها خواهند گذشت و امید ما دیگر زندانی نخواهد شد و باز هم زندگی ادامه دارد. بازهم امید معماریان است که سرش را بالا می گیرد و باز هم این بازجو است که باید خودش را از همگان پنهان کند و حتی مواظب باشد که فرزندانش هم نفهمند که پدرشان چه شغل کثیفی دارد

1) امید معماریان، شهرام رفیع زاده و روزبه امیر ابراهیمی با انتشار اطلاعیه هایی پس از آزادی از زندان اعلام کردند که در زندان مورد خوشرفتاری قرار گرفته اند و در زندان به این نتیجه رسیده اند که در اعمال و رفتارهای خود اشتباهاتی کرده اند. بعید نیست که در روزهای آینده مشابه همین نامه ها و یا اعترافات توسط خانم محبوبه عباسقلی زاده یا فرشته قاضی و یا حنیف مزروعی منتشر شود. این اعترافات نه تازگی دارد و نه عجیب است، تنها چیزی که عجیب است تکرار این روش مهوع و غیر انسانی توسط بخشی از حکومت جمهوری اسلامی است که باید تا کنون به این نتیجه رسیده باشند که 25 سال اعتراف گیری بی حاصل روشی نیست که بتوان آن را ادامه داد و یا تکرار کرد. من چون خودم در شرایطی مشابه این بوده ام و خودم چنین مشابه نامه ای که توسط امید و دیگران نوشته شده را نوشتم و تا کنون دو کتاب طنز و جدی( اعتراف و خانه امن) در این مورد منتشر کرده ام و حداقل 15 برنامه تلویزیونی و فایل صوتی طنز در این مورد ساخته ام، می خواهم به توضیح شرایط و فضائی بپردازم که در مورد این افراد وجود دارد. من می دانم و احساس می کنم که چه بلایی سر این افراد آمده است و لذا می دانم که باید با آنان چه کرد و چگونه باید به آنان کمک کرد تا به آرامی از این شرایط به در آیند.

2) از من چگونه اعتراف گرفتند؟

نخست این را بگویم که وقتی نوشتن ستون پنجم را به عنوان طنز سیاسی در روزنامه آغاز کردم، می دانستم که حتما به زندان خواهم افتاد. هرگز از افتادن به زندان و حتی تحمل زندان طولانی واهمه نداشتم و ندارم. و این را هم نه فضیلتی می دانم و نه برای دیگران لازم می دانم. از شکنجه و کتک خوردن هم نمی ترسیدم و نمی ترسم، حتی تنهایی هم مرا ویران نمی کرد و نمی کند، ساده ترین دلیلش اینکه در هر باری که زندان رفتم توانستم بازجو را راضی کنم که به من قلم و کاغذ بدهد، در 27 روز زندان اول دو کتاب را تمام کردم و در 4 ماه زندان دوم طرح چهار کتاب را ریختم و دو تا از آنها را نوشتم. مشکل من ترس و واهمه از تنهایی نبود. مشکل من یک باور فردی بود، این باور که اعتقاد به هیچ باور سیاسی ارزش رنج کشیدن را ندارد. این را گفته بودم که براساس بررسی خودم من در طول بیست سال ده بار تغییر کرده ام، همیشه فکر کرده بودم که برای باوری که دو سال بیشتر عمر نمی کند نباید سه سال زندان ماند. کسانی که برای اصلاحاتی که چهار سال طول کشید پنج سال زندان گرفته اند، لابد به نظر من یک اشتباهی کرده اند. من باور ندارم و نداشتم که کسی که می نویسد و یا فعالیت علنی سیاسی می کند و قصد از بین بردن حکومت را ندارد، نباید در زندان بماند. در سومین شماره یا چهارمین شماره ستون پنجم روزنامه جامعه نوشتم که اگر مرا دستگیر کردند به هرچه بگویند اعتراف می کنم ولی بدانید که باور ندارم. حتی در فاصله دو زندان نیز کتابی نوشتم به نام اعتراف در همین مورد، و نکته جالب اینکه آیه قرآنی که در ابتدای اعتراف اجباری من در کتاب اعتراف قبل از رفتن به زندان چاپ شد، همان آیه ای بود که در مدافعات زندانم نوشتم و آنرا در دادگاه خواندم. من به مقاومت کردن برای قهرمانی اعتقاد نداشتم، چرا که این فرمول که از نظر ذهنی برای من مردود بود، اتفاقا همان فرمولی بود که بازجوی من انتخاب کرده بود. او می خواست من مقاومت کنم تا روز به روز شرایط سخت تر شود. من نه می خواستم مقاومت کنم و نه به این نوع مقاومت باور داشتم. من چیزی برای لو دادن نداشتم. هر کاری کرده بودم علنی بود و هر چه در مورد خودم مطرح بود همان بود که همگان می دانستند.

گفتن تمام آنچه بر من رفت و رفتاری که در زندان کردم، نه ممکن است و نه لازم. روحم از گفتن آن آزرده می شود و از سوی دیگر ممکن است گفتن تمام حقیقت( که شاید هرگز نگویم) بیشتر از اینکه مفید باشد، وقت گیر و بی نتیجه باشد، اگر از خواندن نامه های بچه هایی مثل امید معماریان و روزبه امیرابراهیمی احساس ناراحتی وحشتناکی نمی کردم و به یاد روزهایی شبیه به همین که به سر من آمد نمی افتادم، هرگز اینها را نمی گفتم.

من دوبار زندانی شدم. بار اول در سال 1377 و بار دوم در سال 1379، بار اول بازجویی من ابتدا توسط دادگاه انقلاب و بازجویی با لهجه شیرازی که هرگز او را ندیدم و یک روز هم با چشم بسته و توسط شخص قاضی مقدس( احمدی) انجام گرفت. در این بازجویی ها که شاید پانزده روز به مدت شش تا دوازده ساعت در شرایط زندان انفرادی صورت گرفت، از تنها چیزی که از من نپرسیدند نوشته ها و اعمال سیاسی ای بود که انجام دادم. عمدتا بازجویی حول و حوش مسائل شخصی و خصوصی من صورت گرفت. آنها می خواستند در مورد رابطه عاطفی ای که من ده سال قبل از زندان داشتم و همان ده سال قبل تمام شده بود، اطلاعات به دست بیاورند. می خواستند این رابطه را تبدیل به یک پروژه ضداخلاقی کنند. من چه در این مورد و چه در مورد مصرف مشروبات الکلی خیلی راحت و بدون اینکه حتی به جمله دوم برسد همه چیز را گفتم. در مورد علت جدا شدن من از همسر سابقم پرسیدند، برایشان نوشتم: آیا جدا شدن من از همسر سابقم همان اقدام علیه امنیت ملی است که من به آن اتهام به زندان آمده ام؟ بازجو خندید و فشار را ادامه داد. آنچه مرا عذاب می داد این بود که هر آنچه به عنوان نقطه ضعف اخلاقی در من جسته بودند مسائلی بود که من آنها را اصلا ضداخلاقی نمی دانستم و خانواده و دوستانم همه از آنها اطلاع داشتند، مشکل در اینجا بود که من نمی فهمیدم که من طنزنویس و کتاب نویس چرا باید در مورد مسائل خصوصی زندگی ام برای بازجو توضیح بدهم؟ من حتی از فاش شدن این مسائل نزد همگان هم ناراحت و نگران نبودم، چون می دانستم مردمی که قرار است مرا به خاطر خوردن مشروبات الکلی و یا داشتن روابط عاطفی یا مشکلات خانوادگی محکوم کنند، همان مردمی هستند که مشروب می خورند، روابط عاطفی دارند و به علت مشکلات خانوادگی زندگی شان از هم می پاشد. مشکل من این بود که از بازجویم می خواستم محض رضای خدا مرا به اقدام علیه امنیت ملی متهم کند، اما گویی او می دانست که این اتهام مرا نه تنها در جامعه کوچک و حقیر نمی کند، بلکه اندازه مرا بزرگ می کند. در همان زندان اول بود که از من خواسته شد در یک نوار ویدئویی به اشتباهاتی که در زندگی داشتم اعتراف کنم. این اعتراف سه بار ضبط شد، بار اول آنچه گفتم یک دفاعیه کامل از خودم بود. چیزی که همیشه می گفتم. گویی فقط به این دلیل ضبط شد که من عادت کنم جلوی دوربین بنشینم. اما این اعتراف بازجو را راضی نکرد. بار دوم از من خواسته شد علیه دیگران حرف بزنم، من به آنها گفتم علیه خودم هرچقدر بخواهید حرف می زنم ولی در مورد دیگران مرا معذور بدارید. تمام دلخوشی آنان این بود که من در این مصاحبه یک جا بگویم که به دلیل اینکه در سال 1367 دچار فساد اخلاقی شدم، از اسلام و تفکر انقلابی دور شدم و این آغاز اشتباهات من بود. من نمی فهمیدم این به چه درد بازجو می خورد. آیا مردمی که نوشته ها و فکر مرا بعد از سال 1377 دوست داشتند لابد از اینکه من به دلیل فساد اخلاقی به این نوشته ها و فکر ها رسیده بودم، به فساد اخلاقی هم علاقمند می شدند. ویدئوی دوم به مدت چهل دقیقه و با همین حرفها گفته شد. اما بازجو دو روز بعد آمد و گفت یک ویدیوی دیگر ضبط کنیم و من همه چیز را بگویم، ولی به روابط عاطفی و مفاسد اخلاقی اشاره نکنم بلکه به انحراف فکری ام اشاره کنم. این یعنی همه آن چیزی که بخاطرش پانزده روز و شب تحت فشار بودم. این نوار هم ضبط شد و رفت. به من گفته شد که هرگز از این نوار استفاده نخواهد شد. من هم هرگز از پخش ان واهمه ای نداشتم، هیچ چیزی بدتر از آنچه همه در مورد من می دانند وجود ندارد و نداشت که در آنجا گفته شده باشد.

اما داستان زندان دوم جور دیگری بود.

وقتی برای بار دوم زندان رفتم، من کاملا تغییر کرده بودم. در طول یک فاصله دوساله من دو سفر به خارج رفته بودم، حداقل پانصد مقاله در فاصله دو زندان نوشته بودم و پانزده کتاب در همان فاصله چاپ کرده بودم. آدمی بسیار سرشناس شده بودم که حالا دیگر باید مرا می شکستند. من پیشتر از آن خود را بارها شکسته بودم. بارها گفته بودم که قهرمانی روش نویسنده نیست، توضیح بدهم که گاهی این نوشته و گفته من به عنوان مخالفت من با شجاعت در بیان حقایق تلقی می شود، در حالی که چنین نیست. اگر من به این شجاعت اعتقاد نداشتم همین کتابها را و مقاله ها را نمی نوشتم و این همه رنج نمی کشیدم. مشکل من این بود و هست که قهرمانی اگر وسیله ای شود تا نویسنده از کارش باز بماند، این سم است. به هر حال این بار من با یک پرونده ضخیم، هم از سوی دادگاه انقلاب و هم از سوی مرتضوی، زندانی شدم. این بار همه چیز فرق می کرد. فشار سلول انفرادی برایم غیر قابل تحمل شده بود، این بار دیگر بحث بر سر مسائل اخلاقی نبود. در خانه من هم نه بطری مشروبی پیدا کرده بودند و نه حرفی از روابط غیراخلاقی بود. این بار دایره روابط گسترده سیاسی من را به میان کشیده بودند، از روابط ساده ای که در دفتر روزنامه با همکاران روزنامه و نیروهای احزاب مختلف داشتم تا روابطی که در چند سفر خارجی پیش آمده بود. حالا دیگر قرار بود من نه رودرروی خود که رودرروی یک جنبش اجتماعی قرار بگیرم. قرار بود من علیه دیگران حرف بزنم. لابد گفته می شود که چه فشاری وارد آمد که من به اینجا کشیده شوم؟ این را به تفصیل خواهم گفت، در اینجا به اجمال می گویم که به همان دلیل که دیگران به اینجا کشیده شدند: ترکیبی از فشارهای ناشی از انفرادی، دادن اطلاعات غلط در مورد شرایط بیرون، تحقیر ناشی از بازجویی که فرد را به اینجا می رساند که بگذار از اینجا بیرون بروم تا هرگز به اینجا بازنگردم، احساس رها شدن توسط دیگران و تغییر ناشی از قطع شدن سیستم های ارتباطی و کنترل کامل آنها. در زندان انفرادی نه می توانی خودت را ببینی، نه می توانی روزنامه بخوانی، نه می گذارند با عزیزانت ملاقات کنی، و در همین شرایط که تحت فشار هستی باید در همان یک تماس تلفنی که بازجو آنرا گوش می کند به خانواده ات بگویی که جایت راحت است. ممکن است مادری بیمار داشته باشی و فرزندانی نگران. روزهای انفرادی تمام نمی شود، بازجویی می شود یک کابوس، بخصوص وقتی که برای متهم نشدن دیگران دروغ گفته باشی و نگران باشی که دیگران به خطر بیفتند. صدای آمدن ماموری که برای بازجویی ترا می برد احساس وحشت در تو بوجود می آورد. در این بازجویی ها من بارها شرح سفر و دیدارهایم را در اروپا نوشتم و همیشه مواظب بودم افرادی که در مورد آنها می نویسم، به هر دلیل در معرض خطر قرار نگیرند. بازجو هر سووالی را در این موارد بارها تکرار می کرد. بارها باید می نوشتی، بارها و بارها. و تو باید دروغی را که ساخته بودی بارها و بارها به دقت تکرار می کردی. از سوی دیگر از اینکه مجبورم به این سووالات پاسخ بدهم عذاب می کشیدم. احساس می کردم چنین حقی وجود ندارد. از اینکه بازجویی پس می دهم احساس شرم نزد دیگران می کردم. احساس می کردم نزد فرزندانم و خانواده ام و دیگران کوچک خواهم شد. از سوی دیگر شخصا به این نتیجه رسیده بودم که بعضی از کارهایی که در حوزه سیاست کشور صورت گرفت درست نبود، بعضی تندروی ها و بعضی موضع گیری ها، گفتنش یک بحث اساسی را شروع می کرد. و شروع کرد. من در این وضعیت گذاشته شدم که بگویم اشتباه کردم و بیرون بیایم و از این پس به شکلی دیگر رفتار کنم و یا با بازجو درگیر بشوم و بمانم در زندان تا آنها هر کاری می خواهند بکنند. من می دانستم که فشار بعدی را در انفرادی طولانی خواهند آورد، انفرادی شماره 59 که چند روزی هم مزه اش را چشیدیم. من و بهنود و زیدآبادی و محمد قوچانی، در یک پروژه همزمان. من طاقت تحمل زندان انفرادی طولانی را نداشتم. اگر می فهمیدم که زندان است و بازجویی نیست و انفرادی نیست، طاقت می آوردم، اما سرنوشت افرادی که انفرادی طولانی کشیده بودند دیده بودم. تصمیم گرفتم اعلام کنم که اشتباه کرده ام. نامه ای نوشتم و اعلام کردم که در نوشته هایم تندروی کردم. گویی همین برای بازجو کافی بود. پس از این، محاکمه و دادگاه به همان صورت پیش رفت که درست می دانستم و به آن باور داشتم. دادگاه را با کمترین مشکل و با گفتن دقیق ترین شکل دفاع تمام کردم، اما آن نامه که در گویا منتشر شد و آن مصاحبه که با کیهان چاپ شد، ماند و ماند و ماند و همچنان فکر کردن به آن عذابم می دهد.

واقعیت این است که بخشی از نوشته های آن نامه شامل چیزهایی بود که اعتقاد داشتم، اما دلم نمی خواست در آنجا و در آن زمان آنها را بگویم. زبان آن نامه هم زبانی بود که متعلق به من نبود. هر کسی بسادگی می توانست بفهمد که من به زور آنرا نوشته ام. نامه امید معماریان را که خواندم یاد همان نامه افتادم، حتی می توانم دلشوره های او را در هنگام نوشتن نامه تصور کنم و اینکه او فکر می کند دیگر همه دوستانش را از دست خواهد داد. در مورد مصاحبه کیهان هم اگر چه قبلا توضیح داده ام مجددا تکرار می کنم که وقتی با لباس زندان به دفتر مرتضوی به اسم ملاقات احضار شده بودم، در اتاق مرتضوی آقای محمد ایمانی که معمولا نوشته های مربوط به اطلاعات و امنیت را در کیهان( مثل سایر خبرنگاران آنجا) دنبال می کند، وارد آنجا شد. مرتضوی به من گفت که با خبرنگار کیهان مصاحبه کن. من تصمیم گرفتم که مصاحبه کنم و از خودم دفاع کنم. مصاحبه انجام شد و من چیزهایی را گفتم که درست می دانستم، اما سه روز بعد وقتی در زندان بودم مصاحبه چاپ شده را دیدم، نوشته های روزنامه چیزهایی بود که من نگفته بودم. کاری از دستم برنمی آمد، با کسی که زندانی است مصاحبه کرده بودند و هر چه خواسته بودند نوشته بودند، به این خیال که من تکذیب نخواهم کرد. سه روز بعد از زندان بیرون آمدم، پیش مرتضوی رفتم و گفتم آنچه در کیهان نوشته شده را من نگفته بودم. مرتضوی گفت که خودش آن نوشته ها را اضافه کرده بود و در حقیقت برای کیهان تعیین کرده بود که من چه گفته ام. من به او گفتم که من مصاحبه کیهان را تکذیب خواهم کرد، مرتضی گفت این کار را نکن، اما من به او گفتم که این کار را خواهم کرد، این تکذیبیه در روزنامه های کشور و در بیرون از ایران چاپ شد.

نکته اینکه من به عنوان نویسنده ای پرکار، در دو مرحله تحت فشارهای مربوط به روابط خصوصی زندگی و روابط کاری و سیاسی ام مجبور به گفتن چیزهایی شدم که ضرورت نداشت، از قول من مصاحبه ای چاپ شد که در آن قاضی خودش مواضع من را در مورد گنجی و سایر زندانیان نوشته بود، در حالی که من چنان حرفی نزده بودم. و نامه ای از من چاپ شد که به بخشی از آن اعتقاد نداشتم و گفتن بخشی دیگر را هم در آن شرایط ضروری نمی دانستم. در بازجویی از من خواسته شد علیه مشارکت، مجاهدین انقلاب و نیروهای روشنفکر و نهضت آزادی بنویسم. من تلاش کردم که در مورد کسانی که قدرت دفاع از خودشان را ندارند چیزی ننویسم، اما تحت همان فشارها در مورد برخی از افرادی که در موقعیت قدرت بودند چیزهایی نوشتم. این نکته را به این خاطر می نویسم که بدانید و همگان بدانند جمهوری اسلامی نظامی است که در آن با زندانی هر کاری می کنند و او را چنان تحت فشار قرار می دهند تا علیه خود و دوستانش موضع بگیرد. خدا را شکر می کنم که من در بهترین شرایط کشور زندانی شدم، چنان که از بچه هایی که در این یکی دو ساله زندانی شده اند برمی آید فشارهای امروز از طاقت افزون است و امکان مقاومت نیست. در همین جا می خواهم چند نکته را در مورد شرایط روانی زندانی اعتراف کننده بگویم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

بازدید کنندگان

كودتاي 22 خرداد را محكوم ميكنيم
موج سبز آزادی

کمپین آزادی معلم در بند؛ جعفر ابراهیمی

دنبال کننده ها

بايگانی وبلاگ

درباره من

عکس من
زندگی شاید خیابان دراز است که هر روز مردی با بیل از آن می گذرد مردی که شاید زیر لباسش چماقی طولانی دارد و شاید پرچمی را آتش می زند